قورباغه پیر و عنکبوت (ذهن خلاق)
۱۰۰,۰۰۰ تومانعنکبوت وقتی زبان قورباغه را دید با ترس گفت: «صبر کن! مرا نخور!» قورباغه گفت: «خیلی گرسنه هستم. تو، غذای امروز من هستی. چرا صبر کنم؟!»…
نمایش 65–80 از 160 نتیجه
عنکبوت وقتی زبان قورباغه را دید با ترس گفت: «صبر کن! مرا نخور!» قورباغه گفت: «خیلی گرسنه هستم. تو، غذای امروز من هستی. چرا صبر کنم؟!»…
ضرب المثل ها بخش مهمی از فرهنگ و زبان یک ملت هستند و اغلب به شکل یک نثر کوتاه بیان می شوند و استفاده از آنها در گفتار و شنیدار موجب جذاب تر شدن آنها می شود. این کتاب مجموعه ای از ضرب المثل های رایج در زبان فارسی است که مصداق و نظیر آنها در فرهنگ و زبان انگلیسی نیز یافت می شود و علت گزینش این ضرب المثل ها وجود واژه های موجود در آنهاست که با عنوان هر بخش به طور مستقیم در ارتباط است.
قصه های کهن از رایج ترین گونه های ادبیات عامه است که نقل آن به صورت شفاهی و سینه به سینه باعث ماندگاری و تفاوت های اندکی در داستان می شود که به آن «ادبیات عامه یا فولکلور» می گویند. این قصه ها برای بیان فرهنگ هر قوم و ملتی از نسلی به نسل دیگر انتقال یافته است. مجموعه ی «قصه های ایرانی» در قالب قصه هایی شیرین با زبانی ساده نکات آموزنده ای را به کودکان آموزش می دهد. پیشنهاد می کنیم یک بار دیگر به دنیای کودکی سفر کنید و با ما همراه شوید. ننه سرما کوله بارش را جمع کرد و عمو نوروز با بقچه ای پر از گل توی آبادی به راه افتاد. یکی یکی در خانه ها را می زد و گل و لبخند به همه هدیه می داد تا اینکه به خانه ی خاله پیرزن رسید…
“فقط یه دقیقه! دلم تنگ شده، دلم برای مدرسمون تنگ شده. بزرگ ترها می گن جنگ شروع شده، نمی دونم سر چی؟ برای چی؟ هر چند وقت یه بار به جای همکلاسی هام عکسشون رو روی نیمکت می ذارن! یه روزم عکس آقای معلم به جای خودش اومد مدرسه! یه روز صبح که با ترس و دلهره رفتم مدرسه دیدم اونجا هم خراب شده، جنگ اون رو هم با خودش برده بود. آقای مدیر، پدر مادرها رو جمع کرد و گفت: «باید فکر بچه ها باشیم و از جنگ دورشون کنیم تا سالم بمونن.» راستی، دعوای ما بچه ها که بمب و موشک نداره. مگه صلح و دوستی چه عیبی داره؟ نمی دونم بعضی از آدم بزرگا چه جوری فکر می کنن؟ راست می گن؟ دروغ می گن؟ فکر ما هستن یا نه؟ به جای اینکه ما رو از دوستامون، اسباب بازی هامون، مدرسمون دور کنین کاش از اول این جنگ رو از ما دور نگه می داشتین. آخه دل ما بچه ها خیلی زود واسه ی خیلی چیزا تنگ می شه.
“
“فقط یه دقیقه! دلم تنگ شده، دلم برای مدرسمون تنگ شده. بزرگ ترها می گن جنگ شروع شده، نمی دونم سر چی؟ برای چی؟ هر چند وقت یه بار به جای همکلاسی هام عکسشون رو روی نیمکت می ذارن! یه روزم عکس آقای معلم به جای خودش اومد مدرسه! یه روز صبح که با ترس و دلهره رفتم مدرسه دیدم اونجا هم خراب شده، جنگ اون رو هم با خودش برده بود. آقای مدیر، پدر مادرها رو جمع کرد و گفت: «باید فکر بچه ها باشیم و از جنگ دورشون کنیم تا سالم بمونن.» راستی، دعوای ما بچه ها که بمب و موشک نداره. مگه صلح و دوستی چه عیبی داره؟ نمی دونم بعضی از آدم بزرگا چه جوری فکر می کنن؟ راست می گن؟ دروغ می گن؟ فکر ما هستن یا نه؟ به جای اینکه ما رو از دوستامون، اسباب بازی هامون، مدرسمون دور کنین کاش از اول این جنگ رو از ما دور نگه می داشتین. آخه دل ما بچه ها خیلی زود واسه ی خیلی چیزا تنگ می شه.
“
“فقط یه دقیقه! دلم تنگ شده، دلم برای مدرسمون تنگ شده. بزرگ ترها می گن جنگ شروع شده، نمی دونم سر چی؟ برای چی؟ هر چند وقت یه بار به جای همکلاسی هام عکسشون رو روی نیمکت می ذارن! یه روزم عکس آقای معلم به جای خودش اومد مدرسه! یه روز صبح که با ترس و دلهره رفتم مدرسه دیدم اونجا هم خراب شده، جنگ اون رو هم با خودش برده بود. آقای مدیر، پدر مادرها رو جمع کرد و گفت: «باید فکر بچه ها باشیم و از جنگ دورشون کنیم تا سالم بمونن.» راستی، دعوای ما بچه ها که بمب و موشک نداره. مگه صلح و دوستی چه عیبی داره؟ نمی دونم بعضی از آدم بزرگا چه جوری فکر می کنن؟ راست می گن؟ دروغ می گن؟ فکر ما هستن یا نه؟ به جای اینکه ما رو از دوستامون، اسباب بازی هامون، مدرسمون دور کنین کاش از اول این جنگ رو از ما دور نگه می داشتین. آخه دل ما بچه ها خیلی زود واسه ی خیلی چیزا تنگ می شه.
“
“فقط یه دقیقه! دلم تنگ شده، دلم برای مدرسمون تنگ شده. بزرگ ترها می گن جنگ شروع شده، نمی دونم سر چی؟ برای چی؟ هر چند وقت یه بار به جای همکلاسی هام عکسشون رو روی نیمکت می ذارن! یه روزم عکس آقای معلم به جای خودش اومد مدرسه! یه روز صبح که با ترس و دلهره رفتم مدرسه دیدم اونجا هم خراب شده، جنگ اون رو هم با خودش برده بود. آقای مدیر، پدر مادرها رو جمع کرد و گفت: «باید فکر بچه ها باشیم و از جنگ دورشون کنیم تا سالم بمونن.» راستی، دعوای ما بچه ها که بمب و موشک نداره. مگه صلح و دوستی چه عیبی داره؟ نمی دونم بعضی از آدم بزرگا چه جوری فکر می کنن؟ راست می گن؟ دروغ می گن؟ فکر ما هستن یا نه؟ به جای اینکه ما رو از دوستامون، اسباب بازی هامون، مدرسمون دور کنین کاش از اول این جنگ رو از ما دور نگه می داشتین. آخه دل ما بچه ها خیلی زود واسه ی خیلی چیزا تنگ می شه.
“
Только минуточку. Мне скучно, скучаю по школе, взрослые говорят, что война началась, не знаю, зачем? Для чего? Как часто вместо наших одноклассников на их скамьях ставят их фотографии! Однажды фотография нашего учителя вместо него пришла в школу. Однажды утором страхом и стрессом ушла в школу, но школа была разрушена, война увезла ее со собой. Директор школы вызвал родителей, и сказал: мы должны заботиться о детях и перевозить их в другое место, чтобы сохранить их. Кстати, в ссорах детей нет бомбы и ракеты, разве им мир не нравится? Не знаю некоторые взрослые как думают, говорят правду или лгут, заботятся о нас или нет? Вместо того, что отделять нас от друзей, игрушек, школы, было бы лучше, с началом изгонять войну. Так, как мы, дети, скоро скучаем по куче вещей.
Sadece bir dakika! Özledim, okulumuzu özeldim. Büyükler savaş çıkmış diyorlar, neden? Niçin? Bilmiyorum. Bazen arada bir arkadaşlarımın resimlerini oturdukları sıraların üzerine koyuyorlar! Birgün de öğretmenimizin kendisi yerine resmi okula geldi! Birgün korku içinde okula gittiğimde okulumuzun yıkıldığını gördüm, savaş onu da alıp götürmüşdü. Müdür bey, anne babalarımızı topladı ve “çocukları düşünmeliyiz. Onları savaştan üzak tutmalıyız” dedi. Sahi, biz çocukalrın kavgalarında bomba falan yok. Barış ve arkadaşlığın neyi kötü ki? bazı büyük insanların nasıl düşündüklerini bilmiyorum. Doğru mu söylüyorlar? Yalan mı? Bizi düşünüyorlar mı? Bizi arkadaşlarımızdan, oyuncaklarımızdan ve okulmuzdan uzak tutmak yerine keşke savaşı bizden uzak tutsalar. Çünkü biz çocuklar bazı şeyleri çok çabuk özlüyoruz.
Nur eine Minute؛ Ich vermisse Ich vermisse unsere schule, Erwachsene sagen: Der krieg begann. Ich weiBe nicht warum? sie lassen wie oft Ihr Bild statt meiner Mitschűler auf die Bank! Eines Tages Kam das bild des Herr Lehrer anstatt seine eigenen in die schule. Einem Morgen ging ich furchtig und mit sorge nach schule und sah dαss dort wurde kaputt, der krieg hatte sie mitgebracht. Herr Direktor, sammelte die Eltern und sagte: wir muBen űber unserer kindern denken und entfernen sie von dem krieg um gesund zu bleiben.Wir Jungs kӓmpfen ohne Bomben und Raketen. Was ist falsch daran. wenn nicht Frieden und Freundschaft. Ich weiB nicht wie manche Erwachsenen denken? sargen sie uns oder nicht? Statt dessen uns von unseren freunden , unseren spielzeuge, und unseren Schuler entfernen, wenn uns doch von dem krieg weggelassen hӓtte. weil wir kinder bald viele Dinge ermissen.
I miss, I miss my school. Grown ups said the war has started, I don‘t know why? What for? Once in a while, photos of my classmates were put on the bench instead of themselves. Even a photo of our teacher comes to school instead of his own one day! One morning I went to school with fear and apprehension seeing the school had been corrupted, so I knew the war had taken it with itself. School‘s director, gathered parents together and said “We should think about kids and keep them away from the battle to stay safe.” Of course kid‘s fights don‘t have any bombs and missiles. So what‘s the matter with peace and friendship? I don‘t know how are some adults thinking? Do they tell the truth? Or lie? Do they care of us or not? Instead of keeping us away from our friends, toys, and schools, we wish kept us far away from this war since it has begun. Since our hearts are so small which miss the things really soon.
در همین موقع پدرِ شنل قرمزی که آن اطراف مشغول هیزم شکستن بود، صدای جیغ دخترک را شنید. او تبر بزرگش را برداشت و به سمت کلبه دوید. گرگ را دید که دنبال شنل قرمزی می دود. حدس می زنید چه اتفاقی افتاد؟ هیزم شکن تبرش را بالا برد…
داستان های کوتاه این کتاب، آثار نویسندگانی است که نامی از خود به جای نگذاشته اند؛ آنان در سالهای اخیر آثار خود را منتشر کرده و می کنند تا دیگران در هر کجای پهنة گیتی، آنها را بخوانند و لذت ببرند. در میان این آثار، داستانهای واقع گرا، تخیلی و افسانه ای به چشم می خورد اما ویژگی اصلی این داستانهای کوتاه، تمرکز بر پیام اخلاقی و انسانی آنهاست. این داستانها از نظر شخصیت پردازی عمدتاً تیپیک هستند همچنین در آنها به صحنه پردازی، فضاسازی و از این قبیل نکات، توجه چندانی نشده است. ماجرای آنها پیچیدگی خاصی ندارد و معمولاً با ضربة پایانی که همراه با پیام اثر است خاتمه می یابد. درون مایة همة این آثار دغدغه های همیشگی بشر است از این رو این آثار تاریخ مصرف ندارند و نمی توان محدودة جغرافیایی برای آنها و مخاطبانشان تصور کرد و همین عامل جهانی شدن آنهاست.
بچه ها برای سفر به جنگل با پدر و مادر خداحافظی کردند و با رهبر گروه راهی جنگل شدند. آنها تازه به کمپ رسیده بودند که صداهای عجیب و غریبی شنیدند. ناگهان سایه ای سیاه از پشت بوته ها ظاهر شد. خرس خواهر فریاد زد: «ا… ش… با… ح؟» و ناگهان…
سندباد بیشتر سال های عمرش در سفر بود. او تجربیات بسیاری به دست آورده و در حالی که مرد جوان و عاقلی شده بود به خانه اش بازگشت. پدرش در بستر بیماری خواست او را ببیند. پدر گفت: «سندباد! روزهای آخر عمرم را میگذرانم. تمام ثروتم مال توست از تو می خواهم از آن خوب نگهداری کنی.» سندباد با ناراحتی گفت: «خواهش می کنم، تو نباید بمیری…» پدر مُرد و…
عارفه یاوری هستم. 16 مهر ماه 1386 در تهران به دنیا آمدم. از چهار سالگی علاقه ی فراوانی به خواندن، نوشتن و نقاشی داشتم. کلاس اول ابتدایی به کمک مادرم کتاب جوجه مرغ و جوجه اردک را نوشتم و نقاشی های این کتاب را کشیدم. کلاس دوم دایی ام دو تا جوجه اردک کوچولوی بامزه برایم خرید من هم اسمشان را مشکی و طلایی گذاشتم. یکبار هم با اجازه ی معلمم اردک هایم را مدرسه بردم. بعد از یکسال به کمک دایی ام داستان اردک هایم را نوشتم و اسم کتابم را مشکی و طلایی گذاشتم. به لطف خدا سال سوم ابتدایی کتاب حاضر را به کمک خانم گلزاده معلم فارسی ام نوشتم. روز معلم می خواستم هدیه ای به ایشان بدهم ولی او در دفتر خاطراتم نوشت: «ممنونم عارفه جان بامحبت، همین نوشته های زیبایت بهترین هدیه برای من است.» من این یادداشت را خواندم و تصمیم گرفتم خاطرات آن سال را جمع آوری کنم و برای روزهای قشنگش نقاشی بکشم.