هنری وروجک و ماجرای سالن آرایشگاه مارگارت
۲۸,۰۰۰ تومانهِنری از مخفیگاهش بیرون پرید و به سمت دیواری که خانه او را از خانه مارگارت جدا می کرد ایستاد و اخم کرد. این عجیب ترین و غیرعادی ترینشان بود او با تعجب…
نمایش 33–48 از 154 نتیجه
هِنری از مخفیگاهش بیرون پرید و به سمت دیواری که خانه او را از خانه مارگارت جدا می کرد ایستاد و اخم کرد. این عجیب ترین و غیرعادی ترینشان بود او با تعجب…
رنگ هِنری پرید. او باید راهی پیدا می کرد تا بعد از مرگش بتواند جلوی آن دزدهای نمک نشناس را بگیرد ولی چه راهی وجود داشت؟ آهان! خودش است…
هِنری باید به سرعت تصمیم می گرفت. او سر دو راهی مانده بود یا باید آدم برفی پیتر را برمی داشت و یا به آن دست نمی زد. مهمتر از همه این بود که کسی آن اطراف نبود. او تصمیم خودش را گرفت و به سمت…
قرار بود نمایش استعدادها در مدرسه برگزار شود. خانم اِکس داد زد: «نه! نه! نه! نه! نه! تف کردن و سوراخ کردن در و دیوار استعداد نیست!» طاقت هِنری تمام شده بود. او گفت: «بعدی منم! بعدی منم!» او باید می برد همین! اما ناگهان…
هِنری باید بیشتر صبر می کرد وقتی یک جایزه فوق العاده انتظارش را می کشید؛ اما او مرتب فریاد زد: «جایزه م کو؟ جایزه مو بهم بده. من فقط میخوام جایزه مو بگیرم. همین! همین!» مادر گفت: «هِنری بس کن…»
هِنری با خوشحالی گفت: «شانس با منه. رأی گیری رو من میبرم.» او با سرعت به طرف دیواری که پوسترهای تبلیغاتی روی آن نصب شده بود رفت اما چیز عجیبی دید…
هِنری باید راهی پیدا می کرد تا مطمئن شود می تواند برنامه های مورد علاقه اش را ببیند. او نیمه های شب آرام آرام از پله ها پایین رفت. او تصور کرد که…
هِنری باید راهی پیدا می کرد تا مطمئن شود می تواند برنامه های مورد علاقه اش را ببیند. او نیمه های شب آرام آرام از پله ها پایین رفت. او تصور کرد که…
هِنری دماسنج را از دهان خودش درآورد. درجه! نرمال! نرمال! دمای بدن او نرمال بود؟ این غیرممکن بود. چطور دمای بدنش نرمال بود وقتی داشت از مریضی می مُرد؟ وااای! مادر داشت برمی گشت…
درست زمانی که امیدت را از دست می دهی و فکر می کنی که دیگر هیچ شانسی برای کادو گرفتن از دیگران نداری، یک معجزه اتفاق می افتد. هِنری به سمت کادو رفت. شاید… وااای خدا! کاش…
هِنری عاشق غذاهای فست فود بود. مادر گفت: «پس معامله کردیم. اگه تا پنج شنبه، سبزیجات بخوری میریم رستوران بخور و برو.» قلب هِنری ایستاد. رستوران بخور و برو!…
پدر گفت: «هِنری؟ امروز اولین روز مدرسه ست. تو یه شانس داری…» هِنری با خودش فکر کرد: «فراری دادن معلم ها کار هر کسی نیست ولی…»
هِنری دست از کشیدن دُم اسب های اسباب بازی پیتر برداشت و با تعجب پرسید: «چی گفتی؟ مارگارت داره میاد اینجا؟!» مادر گفت: «هیسسس! ساکت باش هِنری.» و بعد اضافه کرد: «نه! نه! هِنری هم خیلی خوشحال میشه…»
هِنری به تنهایی می تواند یک عروسی را نابود کند. مادر گفت: «هِنری تو باید انگشترها رو نگه داری، همینی که هست.» وااای!…
هِنری برای گرفتن جایزه از فرشته دندون هر بلایی سر برادرش پیتر می آورد. او آهسته به اتاق پیتر می رود و…
“توپ شماره هشت نانسی که مخصوص پیش گویی بود از زمانی که به وسیله جُوجُو شکسته شده بود درست کار نمی کرد و برگه های پیشگویی که نانسی و بِری عاشق درست کردن آنها بودند فقط برای تفریح استفاده می شد و نمی شد حسابی روی آنها باز کرد ولی بعد به طور اتفاقی نانسی شروع به پیش بینی آینده می کند و همه آنها درست از آب در می آید! آیا او واقعاً می تواند آینده را پیش گویی کند؟ همه نشانه ها که می گویند بله! پس نانسی شانسش را امتحان می کند و برای بچه ها در مدرسه پیش گویی می کند اما…
“