هنری وروجک و ماجرای یک روز خوب
۲۸,۰۰۰ تومانهِنری پسر شیطونی بود. این را همه می گفتند حتی مادرش. همیشه در حال اذیت کردن اطرافیانش بود. غذایش را زمین می ریخت، سروصدا می کرد، گاز می گرفت، نیشگون می گرفت. همه از دستش خسته شده بودند. یک روز صبح…
پشتیبانی:
۰۲۱-۶۶۴۸۶۰۱۱-۱۳
۰۲۱-۶۶۴۰۸۵۶۰
پشتیبانی:۶۶۴۸۶۰۱۳-۰۲۱
جمع: ۴۴۵,۰۰۰ تومان
نمایش 161–176 از 443 نتیجه
هِنری پسر شیطونی بود. این را همه می گفتند حتی مادرش. همیشه در حال اذیت کردن اطرافیانش بود. غذایش را زمین می ریخت، سروصدا می کرد، گاز می گرفت، نیشگون می گرفت. همه از دستش خسته شده بودند. یک روز صبح…
هِنری عاشق مهمانی خواب بود. مهمانی نصف شبی، جنگ بالشتی، جیغ و داد کردن و دیوانه بازی درآوردن! اما هیچ کس هِنری را به مهمانی خوابش دعوت نمی کرد چون او…
هِنری سمت چپ و راست را نگاه کرد و بعد یک رول دستمال از کاردستی آنها کند. تکیه گاه معبد سوزان از وسط نصف شد و افتاد. هِنری فکر کرد: «این طوری بهتر شد.» ایوووووولللللل حالا…
هِنری گفت: «چی؟ اون میخواد بمب بدبو توی باشگاه دست بنفش من بندازه؟!» سوزان گفت: «آره.» هِنری گفت: «چه جوری جرأت میکنه؟» بعد فکر کرد که…
هِنری درحالی که روی تختش بالا و پایین می پرید با خودش فکر می کرد که چه کار کند؟ ناگهان چشمش به کتاب هایش افتاد. با خودش گفت: «کاری نداره باید کلی اسم کتاب بنویسم همین! اوووفففففف! بعد…
هِنری از خواب بیدار شد. احساس عجیبی داشت ولی چرا؟ او خوشحال بود… او… هیجان زده بود… امروز قرار است نویسنده مورد علاقه هِنری به کلاسشان بیاید؛ اما…
هِنری از مخفیگاهش بیرون پرید و به سمت دیواری که خانه او را از خانه مارگارت جدا می کرد ایستاد و اخم کرد. این عجیب ترین و غیرعادی ترینشان بود او با تعجب…
رنگ هِنری پرید. او باید راهی پیدا می کرد تا بعد از مرگش بتواند جلوی آن دزدهای نمک نشناس را بگیرد ولی چه راهی وجود داشت؟ آهان! خودش است…
هِنری باید به سرعت تصمیم می گرفت. او سر دو راهی مانده بود یا باید آدم برفی پیتر را برمی داشت و یا به آن دست نمی زد. مهمتر از همه این بود که کسی آن اطراف نبود. او تصمیم خودش را گرفت و به سمت…
قرار بود نمایش استعدادها در مدرسه برگزار شود. خانم اِکس داد زد: «نه! نه! نه! نه! نه! تف کردن و سوراخ کردن در و دیوار استعداد نیست!» طاقت هِنری تمام شده بود. او گفت: «بعدی منم! بعدی منم!» او باید می برد همین! اما ناگهان…
هِنری باید بیشتر صبر می کرد وقتی یک جایزه فوق العاده انتظارش را می کشید؛ اما او مرتب فریاد زد: «جایزه م کو؟ جایزه مو بهم بده. من فقط میخوام جایزه مو بگیرم. همین! همین!» مادر گفت: «هِنری بس کن…»
هِنری با خوشحالی گفت: «شانس با منه. رأی گیری رو من میبرم.» او با سرعت به طرف دیواری که پوسترهای تبلیغاتی روی آن نصب شده بود رفت اما چیز عجیبی دید…
هِنری باید راهی پیدا می کرد تا مطمئن شود می تواند برنامه های مورد علاقه اش را ببیند. او نیمه های شب آرام آرام از پله ها پایین رفت. او تصور کرد که…
هِنری باید راهی پیدا می کرد تا مطمئن شود می تواند برنامه های مورد علاقه اش را ببیند. او نیمه های شب آرام آرام از پله ها پایین رفت. او تصور کرد که…
هِنری دماسنج را از دهان خودش درآورد. درجه! نرمال! نرمال! دمای بدن او نرمال بود؟ این غیرممکن بود. چطور دمای بدنش نرمال بود وقتی داشت از مریضی می مُرد؟ وااای! مادر داشت برمی گشت…
درست زمانی که امیدت را از دست می دهی و فکر می کنی که دیگر هیچ شانسی برای کادو گرفتن از دیگران نداری، یک معجزه اتفاق می افتد. هِنری به سمت کادو رفت. شاید… وااای خدا! کاش…