توضیحات
یک هفتهای میشد که از زندان آزاد شده بودم، در زندان به همسلولیام قول داده بودم که خبری از او به مادرش بدهم. راهی فروشگاه بزرگ کوروش شدم. پس از گشتی در فروشگاه به طبقۀ مربوطه رفتم و از خانمی سراغ او را گرفتم. مرا به فردی که پشت میزی نشسته بود معرفی کرد و گفت: «ایشان سراغ فلان خانم را میگیرد.» آن مرد با آشفتگی گفت: «چه کارش داری؟»…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.