نمایش دادن همه 3 نتیجه

رمان تاریخی فاروق

۲۸۰,۰۰۰ تومان

فاروق از پله‌ها پایین آمد.
روی آخرین پله خم شد تا بند کفش‌هایش را ببندد…
هم‌زمان آمال برای رفتن به مکتب، چادرِ آبی‌اش را بر سر کرده و از زینه‌های آن سمت حیاط پایین آمد. برای رفتن به‌طرف دربِ حیاط ناگزیر بود از کنار او عبور کند. آهسته سلامی کرد و رد شد.
فاروق که تا آن لحظه متوجۀ او نشده بود، صدایی به زیبایی‌ زمزمۀ جویباری به گوشش رسید.
سرش را به‌سمت صدا برگرداند…
سایۀ دختری همانندِ خیال در هالۀ چادری به‌رنگِ آبیِ آسمانی از کنارش‌ عبور کرد.
فاروق با رؤیتِ آن نیم‌رخ زیبا سرش را پایین انداخت و با صدای لرزانی جواب داد: «سلام.»
بعد از کمی تأمل دوباره سرِ خود را بلند کرد و به دختری که به زیبایی یک رؤیا درونِ چادر آبی می‌لغزید و می‌رفت، نگریست.
قبل از آنکه پایش را به کوچه بگذارد، دستِ ظریفِ خود را از زیرِ چادر درآورد و قسمتی از بُرقع را که هنوز بالای سرش جمع بود، رها کرد تا بدنش را بپوشاند. چین‌هایِ چادر را مرتب کرد تا قسمت مشبک بُرقع مقابل دیدگانش قرار گیرد…

برکه

۱۳۸,۰۰۰ تومان

پیچک نگاهم
دزدانه…
تا پشت پنجرۀ اتاقت بالا می‌آید
در طلب تو
نامت را صدا می‌زند
جوابت که در فضا طنین می‌اندازد
آسمان به سمت افق
فرشی بر راه می‌گستراند…
.تا خورشید بر آن قدم بگذارد

رمان تاریخی انیسه

۸۵,۰۰۰ تومان

مأمور نظمیه دست دراز کرد تا روسری فردوس را از روی سرش بردارد که با مقاومت او روبه‌‌رو شد. فردوس با دو دست، محکم روسری‌‌اش را چسبیده بود و مانع برداشتن آن از روی سرش می‌‌شد…
پاسبان که ایستادگی او را دید، با یک حرکت روسری را از چنگش بیرون کشید! روبانی که فردوس موهای خود را پشت‌‌سر با آن جمع کرده بود، دنباله‌‌اش با روسری کشیده شد، روبان گشوده شد و موهایش روی شانه‌‌ها ریخت!
فردوس دستانش را حائل سرش کرد که موهایش دیده نشود و با خجالت روی زمین سرپا نشست. پاسبان هنوز دستش را به‌طرف روسری عقیق دراز نکرد بود که جوانی سراسیمه خودش را بین او و دخترها حائل کرد و از پاسبان خواست که روسری را به او برگرداند… .