نمایش دادن همه 4 نتیجه

رمان تاریخی فاروق

۲۸۰,۰۰۰ تومان

فاروق از پله‌ها پایین آمد.
روی آخرین پله خم شد تا بند کفش‌هایش را ببندد…
هم‌زمان آمال برای رفتن به مکتب، چادرِ آبی‌اش را بر سر کرده و از زینه‌های آن سمت حیاط پایین آمد. برای رفتن به‌طرف دربِ حیاط ناگزیر بود از کنار او عبور کند. آهسته سلامی کرد و رد شد.
فاروق که تا آن لحظه متوجۀ او نشده بود، صدایی به زیبایی‌ زمزمۀ جویباری به گوشش رسید.
سرش را به‌سمت صدا برگرداند…
سایۀ دختری همانندِ خیال در هالۀ چادری به‌رنگِ آبیِ آسمانی از کنارش‌ عبور کرد.
فاروق با رؤیتِ آن نیم‌رخ زیبا سرش را پایین انداخت و با صدای لرزانی جواب داد: «سلام.»
بعد از کمی تأمل دوباره سرِ خود را بلند کرد و به دختری که به زیبایی یک رؤیا درونِ چادر آبی می‌لغزید و می‌رفت، نگریست.
قبل از آنکه پایش را به کوچه بگذارد، دستِ ظریفِ خود را از زیرِ چادر درآورد و قسمتی از بُرقع را که هنوز بالای سرش جمع بود، رها کرد تا بدنش را بپوشاند. چین‌هایِ چادر را مرتب کرد تا قسمت مشبک بُرقع مقابل دیدگانش قرار گیرد…

انتقام جویان تاریکی (جلد دوم) «مقبره ی فراموش شده»

۲۳۰,۰۰۰ تومان

اگر بخواهم همه‌ی بدبختی‌هایم را برایتان توضیح بدهم، احتمالاً حدود یک‌میلیون صفحه می‌شود. ولی چون مهربانم، خلاصه‌اش می‌کنم!
این بار وارد یک سرزمین جادویی دیگر شده‌ام. انگار ارباب تاریکی شمشیرش را برای من از رو بسته. چند دشمن جدید هم برایم تدارک دیده؛ دستش درد نکند! ولی من هم بیکار ننشستم و خودم را درگیر کشف یک راز درست‌وحسابی کردم، رازی که به گذشته‌ام برمی‌گردد و به دشمنی که در تاریکی پنهان شده است.
به دادم برسید، وگرنه از دست می‌روم و شما می‌مانید و داستان‌های خفن ناگفته…

انتقام جویان تاریکی (جلد اول) «هفت خوان مرگ»

۱۹۵,۰۰۰ تومان

اصلاً جالب نیست که دنیایت یکهو از این‌رو به آن‌رو شود؛ مخصوصاً با یک کتاب!
من سوفیانا هستم و دنیایم کمتر از یک ثانیه‌ تغییر کرد و وارد دنیای وحشی شدم؛ دنیایی پر از جنگ،قدرت،اعتماد،بدجنسی و البته مسخره‌بازی. من برگزیده شدم که با تاریکی بجنگم.

زندگی با عشق

۲۴۵,۰۰۰ تومان

نفسم رو حبس و گوشام رو تیز کردم. متوجه شدم که صدای پای بابا نیست… ترس بی‌مثالی تمام وجودم رو فرا گرفت. نفسم بند اومده بود. سرم رو زیر پتو بردم؛ اما بازم صدای پا می‌اومد. گوشام رو محکم گرفتم. بازم صدا قطع نشد. همین‌طور داشت یکی‌ یکی پله‌‌ها رو بالا می‌اومد. کم مونده بود سکته کنم. صدای پا به پشت در اتاقم رسید. چیزی نمونده بود که وارد اتاقم بشه. دهنم رو باز کردم که جیغ‌ بزنم…