زیبای خفته
۴۷,۰۰۰ تومانپری دوازدهم جلو آمد و گفت: «هنوز هدیه ام را به پرنسس رز نداده ام. هرچند نمی توانم نفرین پری سیزدهم را باطل کنم، اما می توانم کمی تغییرش دهم. او با بریدن انگشتش فقط…
نمایش 17–32 از 132 نتیجه
پری دوازدهم جلو آمد و گفت: «هنوز هدیه ام را به پرنسس رز نداده ام. هرچند نمی توانم نفرین پری سیزدهم را باطل کنم، اما می توانم کمی تغییرش دهم. او با بریدن انگشتش فقط…
کلاغ ها از این داستان فهمیدند اشتباه کرده اند و قول دادند تا از این به بعد چیزی را که ندیده اند، نگویند و باور نکنند. ضرب المثل «یک کلاغ و چهل کلاغ» زمانی بیان می شود که یک خبر به شکل نادرست از افراد زیادی نقل شود. پس نباید به سخنی که توسط افراد زیادی دهان به دهان گشته، اطمینان کرد زیرا ممکن است بعضی از حقایق از بین رفته و چیزهایی به اشتباه به آن اضافه شده باشد.
خانم مرغ همیشه پاییز را دوست داشت. از جمله هوای خشک و خرد کردن برگ های درختان را اما پاییز امسال اتفاق متفاوتی افتاد. سر و کله ی آقا خرگوشه با کامیون قرمز درخشانش پیدا شد…
هِنری از مسافرت متنفر بود ولی مادر و پدرش برنامه دیگری برای مسافرت داشتند. رفتن به یک اردوگاه… هِنری تصور کرد که روی یک رودخانه، شناور است. زمانی که از خواب پرید دید واقعاً همین طور است. آب باران، چادر را جا به جا کرده و…
مارگارت همسایه کناری هِنری بود و اصلاً از هِنری خوشش نمی آمد. البته هِنری هم همین حس را در مورد مارگارت داشت؛ هِنری درحالی که از دست مارگارت عصبانی بود به اوگفت…
دامپ، دامپ، دامپ، دامپ… هِنری در حال تمرین نمایش کلاسی بود؛ اما هیچ کس دوست نداشت کنار هِنری بایستد. پیتر گفت: «هِنری داری اشتباه تمرین میکنی.» تو…
هِنری پسر شیطونی بود. این را همه می گفتند حتی مادرش. همیشه در حال اذیت کردن اطرافیانش بود. غذایش را زمین می ریخت، سروصدا می کرد، گاز می گرفت، نیشگون می گرفت. همه از دستش خسته شده بودند. یک روز صبح…
هِنری عاشق مهمانی خواب بود. مهمانی نصف شبی، جنگ بالشتی، جیغ و داد کردن و دیوانه بازی درآوردن! اما هیچ کس هِنری را به مهمانی خوابش دعوت نمی کرد چون او…
هِنری سمت چپ و راست را نگاه کرد و بعد یک رول دستمال از کاردستی آنها کند. تکیه گاه معبد سوزان از وسط نصف شد و افتاد. هِنری فکر کرد: «این طوری بهتر شد.» ایوووووولللللل حالا…
هِنری گفت: «چی؟ اون میخواد بمب بدبو توی باشگاه دست بنفش من بندازه؟!» سوزان گفت: «آره.» هِنری گفت: «چه جوری جرأت میکنه؟» بعد فکر کرد که…
هِنری درحالی که روی تختش بالا و پایین می پرید با خودش فکر می کرد که چه کار کند؟ ناگهان چشمش به کتاب هایش افتاد. با خودش گفت: «کاری نداره باید کلی اسم کتاب بنویسم همین! اوووفففففف! بعد…
هِنری از خواب بیدار شد. احساس عجیبی داشت ولی چرا؟ او خوشحال بود… او… هیجان زده بود… امروز قرار است نویسنده مورد علاقه هِنری به کلاسشان بیاید؛ اما…
هِنری از مخفیگاهش بیرون پرید و به سمت دیواری که خانه او را از خانه مارگارت جدا می کرد ایستاد و اخم کرد. این عجیب ترین و غیرعادی ترینشان بود او با تعجب…
رنگ هِنری پرید. او باید راهی پیدا می کرد تا بعد از مرگش بتواند جلوی آن دزدهای نمک نشناس را بگیرد ولی چه راهی وجود داشت؟ آهان! خودش است…
هِنری باید به سرعت تصمیم می گرفت. او سر دو راهی مانده بود یا باید آدم برفی پیتر را برمی داشت و یا به آن دست نمی زد. مهمتر از همه این بود که کسی آن اطراف نبود. او تصمیم خودش را گرفت و به سمت…
قرار بود نمایش استعدادها در مدرسه برگزار شود. خانم اِکس داد زد: «نه! نه! نه! نه! نه! تف کردن و سوراخ کردن در و دیوار استعداد نیست!» طاقت هِنری تمام شده بود. او گفت: «بعدی منم! بعدی منم!» او باید می برد همین! اما ناگهان…